سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل
جمعیت آوردند و به عیسی گفتند: «استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا
گرفته ایم. او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود. ولی نظر شما چیست؟» آنان
می خواستند عیسی چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند. ولی
عیسی سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت. سران قوم
با اصرار می خواستند که او جواب دهد. پس عیسی سر خود را بلند کرد و به
ایشان فرمود: «بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد. ولی سنگ اول
را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است». سپس دوباره سر را
پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد. سران قوم از پیر گرفته تا
جوان، یکیک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت فقط عیسی ماند و آن زن.
آنگاه عیسی بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت: «آنانی که تو را گرفته
بودن کجا رفتند؟ حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟» زن گفت: «نه
آقا» عیسی فرمود: «من نیز تو را محکوم نمی کنم. برو و دیگر گناه نکن.»
عبـد گنـاهکار مـن! بیــا تـو بنـدۀ منی
من که صدات میزنم کجا فرار میکنی؟
هـزار بـار عفـو مـن هـزار بـار جـرم تو
قرار ما نبود این که عهد دوست بشکنـی
منـم همـان خدای تو منتظـر دعای تـو
مراست با تو گفتوگو، تو با که حرف میزنی؟
اشک تو را به قیمت رحمت خویش میخرم
منتظرم که قطرهای ز چشم خود بیفکنی
به سوی خود کشاندمت، ببین کجا رساندمت
کنـار گـل نشـاندمت هنـوز خـار گلشنی
هـزاربـار خوانــدمت، بیـا چـرا نیـامدی؟
هـزاربـار گفتمت، مــرو تــو بنـدۀ منـی
به سوی من بیار رو، هر آنچه خواستی بگو
در آستـان مـا بشو ز اشک دیـده، دامنی
تو از گناه خستـهای دگـر ز پـا نشستـهای
چرا ز دوست رستهای؟ چرا به خویش دشمنی؟
نـه بـا خـدات الفتـی نـه از گنـاه، وحشتی
چو عنکبوت، روز و شب به تار خویش میتنی
بترس «میثم!» از خطـا سـلاح تو بُوَد بُکا
بیـا ز عفـو کبریـا بـه تن بپـوش جوشنی
عبـد گنـاهکار مـن! بیــا تـو بنـدۀ منی
من که صدات میزنم کجا فرار میکنی؟
هـزار بـار عفـو مـن هـزار بـار جـرم تو
قرار ما نبود این که عهد دوست بشکنـی
منـم همـان خدای تو منتظـر دعای تـو
مراست با تو گفتوگو، تو با که حرف میزنی؟
اشک تو را به قیمت رحمت خویش میخرم
منتظرم که قطرهای ز چشم خود بیفکنی
به سوی خود کشاندمت، ببین کجا رساندمت
کنـار گـل نشـاندمت هنـوز خـار گلشنی
هـزاربـار خوانــدمت، بیـا چـرا نیـامدی؟
هـزاربـار گفتمت، مــرو تــو بنـدۀ منـی
به سوی من بیار رو، هر آنچه خواستی بگو
در آستـان مـا بشو ز اشک دیـده، دامنی
تو از گناه خستـهای دگـر ز پـا نشستـهای
چرا ز دوست رستهای؟ چرا به خویش دشمنی؟
نـه بـا خـدات الفتـی نـه از گنـاه، وحشتی
چو عنکبوت، روز و شب به تار خویش میتنی
بترس «میثم!» از خطـا سـلاح تو بُوَد بُکا
بیـا ز عفـو کبریـا بـه تن بپـوش جوشنی