وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم
و هر شب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت میخرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت میبرمت به شرط اینکه بخوابی.یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت میرسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی ...
#چارلی_چاپلین
آرزو می کنم
ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ،
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ ﺟﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﻭ ﺷﺐ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ..
ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ،
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ ﺟﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ
ﻭ ﺷﺐ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر